مصلحت خدا

تنها نجات یافته کشتی، اکنون به ساحل این جزیره دور افتاده، افتاده بود. او هر روز را به امید کشتی نجات، ساحل را و افق را به تماشا می‌نشست. سرانجام خسته و ناامید، از تخته پاره‌ها کلبه‌ای ساخت تا خود را از خطرات مصون بدارد و در آن  بیاساید. اما هنگامی که در اولین شب آرامش در جستجوی غذا بود، از دور دید که کلبه‌اش در حال سوختن است و دودی از آن به آسمان می رود.

بدترین اتفاق ممکن افتاده و همه چیز از دست رفته بود. از شدت خشم و اندوه در جا خشک‌اش زد. فریاد زد: «خدایــــا! چطور راضی شدی با من چنین کاری بکنی؟». صبح روز بعد با صدای بوق کشتی‌ای که به ساحل نزدیک می‌شد از خواب پرید. کشتی‌ای آمده بود تا نجاتش دهد. مرد خسته، و حیران بود. نجات دهندگان می‌گفتند: «خدا خواست که ما دیشب آن آتشی را که روشن کرده بودی ببینیم».

خدایا با من حرف بزن

مرد نجواکنان گفت: «ای خداوند و ای روح بزرگ، با من حرف بزن» و چکاوکی با صدای قشنگی خواند، اما مرد نشنید.

و سپس دوباره فریاد زد: «با من حرف بزن» و برقی در آسمان جهید و صدای رعد در آسمان طنین افکن شد، اما مرد باز هم نشنید.

مرد نگاهی به اطراف انداخت و گفت: «ای خالق توانا، پس حداقل بگذار تا من تو را ببینم» و ستاره‌ای به روشنی درخشید، اما مرد رو به آسمان فریاد زد: «پروردگارا، به من معجزه‌ای نشان بده» و کودکی متولد شد و زندگی تازه‌ای آغاز شد، اما مرد متوجه نشد و با ناامیدی ناله کرد: «خدایا، مرا به شکلی لمس کن و بگذار تا بدانم اینجا حضور داری».

اما مرد با حرکت دست، حتی پروانه را هم از خود دور کرد و قدم زنان رفت...