تقدیم به روح استاد رحیم موذن زاده اردبیلی

 

پیر انجمن

یاد آن استاد و پیر انجمن

یاد آن صاحب دل نیکو سخن

باغبان خفته‌ی دیروز و لیک

ریشه‌ی امروز صدها نسترن

مرغ حق گوی اله العالمین

نغمه خوان چاووش قول حسن

آن موذن زاده‌ی پاینده یاد

آن رحیم عارف شیرین دهن

آن که با روح الامینش می دمد

روح رب العالمین بر جان و تن

نکته ای دریافتم بس پر گهر

از مرام و سلک این سرو چمن

با تو خواهم گفتن این پند گران

ای موذن، مرغ خوش الحان من

نزد حق خواهی اگر گردی عزیز

همچو آن استاد و پیر انجمن

بر لبت هرگز نخوان بانگ اذان

جز برای خالق سرو و سمن

محمد معاذ الهی پور- استان کرمان

مصفّـا کردنش با من

دلت را خانه ی مـا کن، مصفّـا کردنش با من

به‌ ما درد دل افشا کن، مـداوا کردنش با من

اگر گم کرده‌ای ای ‌دل، کلید استجــابت را

بیا یک لحظه با ما باش، پیــدا کردنش با من

بیفشان قطره ‌اشکی که من‌ هستـم خریدارش

بیاور قطره‌ای اخــلاص، دریـا کردنش با من

اگر درها به رویت بسته شـد دل برمکن بازآ

درِ این خانه دق‌البـاب کُـــن وا کردنش با من

به من گو حاجت خود را، اجـابت می‌کنم آنی

کن آنچه می‌خواهی، مهیّـــا کردنش با من طلب

بیا قبل از وقـوع مرگ روشـن کن حسابت را

بیاور نیک و بد را، جمـع و منها کردنش با من

چو خوردی روزی امروز ما را شـکر نعمت کن

غم فردا مخور، تأمیــن فـــردا کردنش با من

به‌ قـرآن آیه‌ی‌ رحمت فـراوان است ای انسان

بخوان این آیه را، تفسیر و معنا کردنش با من

اگر عمری گنـه کردی، مشو نومیــد از رحمت

تو نامه توبه را بنویس، امضـا کردنش با من

شاعر: مرحوم ژولیده ی نیشابوری

بخوان ما را

منم پروردگارت

خالقت از ذره ای ناچیز

صدایم کن، مرا

آموزگار قادر خود را

قلم را، علم را، من هدیه ات کردم

بخوان ما را

منم معشوق زیبایت

منم نزدیک تر از تو، به تو

اینک صدایم کن

رها کن غیر ما را، سوی ما باز آ

منم پروردگار پاک بی همتا

منم زیبا، که زیبا بنده ام را دوست می دارم

تو بگشا گوش دل

پروردگارت با تو می گوید:

تو را در بیکران دنیای تنهایان 

رهایت من نخواهم کرد

بساط روزی خود را به من بسپار

رها کن غصه یک لقمه نان و آب فردا را

تو راه بندگی طی کن

عزیزا، من خدایی خوب می دانم

تو دعوت کن مرا بر خود

به اشکی یا صدایی، میهمانم کن

که من چشمان اشک آلوده ات را دوست می دارم

طلب کن خالق خود را

بجو ما را    

تو خواهی یافت

که عاشق می شوی بر ما

و عاشق می شوم بر تو

که وصل عاشق و معشوق هم

آهسته می گویم، خدایی عالمی دارد

قسم بر عاشقان پاک با ایمان

قسم بر اسب های خسته در میدان

تو را در بهترین اوقات آوردم

قسم بر عصر روشن

تکیه کن بر من

قسم بر روز، هنگامی که عالم را بگیرد نور

قسم بر اختران روشن، اما دور

رهایت من نخواهم کرد

بخوان ما را

که می گوید که تو خواندن نمی دانی؟

تو بگشا لب

تو غیر از ما، خدای دیگری داری؟

رها کن غیر ما را

آشتی کن با خدای خود

تو غیر از ما چه می جویی؟

تو با هر کس به جز با ما، چه می گویی؟

و تو بی من چه داری؟ هیچ!

بگو با من چه کم داری عزیزم، هیچ!!

هزاران کهکشان و کوه و دریا را 

و خورشید و گیاه و نور و هستی را

برای جلوه خود آفریدم من

ولی وقتی تو را من آفریدم

بر خودم احسنت می گفتم

تویی زیباتر از خورشید زیبایم

تویی والاترین مهمان دنیایم

که دنیا، چیزی چون تو را، کم داشت

تو ای محبوب تر مهمان دنیایم

نمی خوانی چرا ما را؟؟

مگر آیِا کسی هم با خدایش قهر می گردد؟

هزاران توبه ات را گرچه بشکستی

ببینم، من تو را از درگهم راندم؟

اگر در روزگار سختیت خواندی مرا

اما به روز شادیت، یک لحظه هم یادم نمی کردی

به رویت بنده من، هیچ آوردم؟؟

که می ترساندت از من؟

رها کن آن خدای دور

آ‌ن نامهربان معبود

آن مخلوق خود را

این منم پروردگار مهربانت، خالقت

اینک صدایم کن مرا، با قطره اشکی

به پیش آور دو دست خالی خود را

با زبان بسته ات کاری ندارم

لیک غوغای دل بشکسته ات را من شنیدم

غریب این زمین خاکیم

آیا عزیزم، حاجتی داری؟

تو ای از ما

کنون برگشته ای، اما

کلام آشتی را تو نمیدانی؟

ببینم، چشم های خیست آیا، گفته ای دارند؟

بخوان ما را

بگردان قبله ات را سوی ما

اینک وضویی کن

خجالت می کشی از من

بگو، جز من، کس دیگر نمی فهمد

به نجوایی صدایم کن

بدان آغوش من باز است

برای درک آغوشم

شروع کن

یک قدم با تو

تمام گام های مانده اش با من

جنگل، نماز سبز جماعت

وقتی نسیم اذان گفت

گل های نوشکفته ی نیلوفر

آن را به باغ رساندند

آنگه تمام درختان

به دست های ریشه

وضو را

از آب جوی گرفتند

تا با امام خویش

بهاران

قامت به نور ببندند

آری هنوز تاک

در سجده ای به قامت رویش

سر بر سریر خاک نهاده است

در آرزوی ساغری از مستی

دیروز

با قیام درختان

جنگل، نماز سبز جماعت را

بر جا نماز سبزه به جای آورد

امروز

بعد از سلام سپیدار

ز آن سوی زمزمه ی بی سکوت جوی

بیدی بلند شد

خم گشته پشت و پریشان موی

دست دعا به ساحت ابر آورد

اما دعا چه بود که برگشت؟

این را به غیر بید نفهمید!

اینک نسیم باز

اذان گوی باغ هاست

اما دریغ باد

ما با بهار آمده قامت نبسته ایم!

شاعر: جواد محقق